دعوت نو
چه كسي باور كرده
پرواز قناري آبي
خوشة گندم زرد و
رنج كشاورز سبز است؟
چه كسي فرمان داده
احساس سپيد،
عشق سُرخ باشد،
مثل جريان خون؟!
اين را باري گفت!...
شامگهي يكباره مرا
به منزلگه خود در صحرا
جاري كرد به جاده اي بي فردا!...
ذوق آمدن و ترس و شادي كودكانهام!
ديگر شاد نگردد، بعد از اين...
بايد بداند پشت هر لبخندي
چه كوه غمي دارم من!...
نظرات شما عزیزان:
|